عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت شصت و هفتم
زمان ارسال : ۲۵۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
دایی حسام در خانه را باز کرد و با ظاهری خونسرد پلهها را پایین رفت. صدای داد و فریاد شاهرودی کوچه را پر کرده بود و دایی حسام سعی داشت او را آرام سازد. حامد با قدمهایی پرسرعت پشت سر دایی مسعود به طرف در رفت اما لحظهی آخر جلوی در پا سست کرد و به طرفم برگشت. با اندوه توی چشمانم نگریست و گفت:
ـ مهسا به خدا شرمندتم! قرار بود زودتر عروسیمون رو برگزار کنیم. نمیخواستم اینطوری بشه!
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️